عطر سنبل عطر کاج | فیروزه جزایری دوما(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 22
بازدید کل : 20303
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:53 :: نويسنده : ℕazanin
قیژ قیژ

در هر خانواده ای یک آدم ماجراجو پیدا می شود . در خانواده ی پدر این افتخار به عمو نعمت الله می رسد . شاهکارش هم این است که همسرش را خودش انتخاب کرده , آن هم سه بار .
ازدواج در فرهنگ ما کاری به عشق و عاشقی ندارد . بیشتر انتخابی مصلحتی ست . اگر آقا و خانم احمدی از آقا و خانم نجاتی خوش شان بیاید , فرزندانشان با هم ازدواج می کنند . از طرف دیگر اگر پدر مادرها از هم خوش شان نیاید ولی بچه هاشان همدیگر را دوست داشته باشند , خب , همین وقت ها است که اشعار غمگین عاشقانه سروده می شود . اگر چه این پیوند های مصلحتی از دید دنیای غرب عجیب به نظر می رسد , موفقیت آنها شاید کم تر از ازدواج هایی نباشد که با برخورد دو نگاه توی کلاپ برنامه ریزی می شود .
بعد از دومین طلاق عمویم , او تصمیم گرفت مدتی مطبش را در اهواز تعطیل کند و برای دیدن ما به ویتی یر بیاید . برای دوستان آمریکایی من , " ملاقات فامیلی " یعنی سه شب اقامت . توی فامیل ما مدت اقامت با واحد فصل شمرده می شد . کسی به خودش زحمت نمی داد نصف کره ی زمین را طی کند تا فقط ماه دسامبر را بماند . پیش ما می ماند و بهار کالیفرنیا , مراسم فارغ التحصیلی بچه ها در تابستان , و جشن هالووین را می دید . مهم نبود که خانه ی ما برای خودمان هم به زحمت جا داشت . شعار پدر همیشه این بود : (( جا به دله )) . شعار دل پذیری به نظر می رسید , ولی ترجمه می شد به صف طولانی جلوی دستشویی و لباس های شستنی بیشتر برای مادر .
پدر و برادر کوچک ترش , نعمت الله , علایق مشترک زیادی داشتند که هیچ کدام قوی تر از عشق به غذا های جدید نبود . بعضی ها سرزمین بیگانه را از طریق موزه ها و مناظر تاریخی می شناسند , اما برای فامیل من آمریکا باید با پرزهای زبان امتحان می شد . هر روز کاظم و نعمت الله , مثل مردان غار نشینی که به شکار بروند , عازم سوپر مارکت محل می شدند و با قوطی ها و بسته بندی هایی از محصولات آمریکایی عجیب بر می گشتند . غذاها را از روی عکس قوطی یا شکل جعبه انتخاب می کردند , و معمولا ثابت می شد بسته بندی آمریکایی ها از آشپزی شان بهتر است . طعم غذاهای ایرانی کاملا متفاوت با غذاهای آماده ی آمریکایی است , و بیشتر خریدها سر از سطل زباله در می آورد .
در ایران تهیه ی غذا نیمی از روز طول می کشید . صبح زود مادر به خدمتکارمان , زهرا , می گفت چه سبزی هایی را پاک کند . سبزی ها یا در باغچه ی خودمان کاشته می شد و یا روز قبل خریده شده بود . غذای ما بستگی داشت به محصولات فصل . تابستان به معنای خورش بادمجان و بامیه , گوجه ی تازه , و خیار قلمی بود . زمستان معادل خورش کرفس یا ریواس , گشنیز , جعفری , شنبلیله , و میوه ی محبوب من لیمو شیرین بود , میوه ای معطر و پوست نازک که در آمریکا یافت نمی شود . چیزی به عنوان غذای آماده , منجمد , یا کنسرو شده وجود نداشت . به جز نان که روزانه می خریدیم , همه چیز از صفر درست می شد . غذا خوردن به معنای چند ساعت انتظار بود تا همه چیز خوب پخته شود . وقتی آماده می شد همه ی خانواده می نشستیم کنار هم و از تجربه ی هوس انگیز یک غذای خوشمزه ی ایرانی لذت می بردیم . رستوران های سطح بالا در آمریکا که خودشان را " درجه یک با غذاهای فوق العاده " می نامند , غذا را به همان شیوه ای طبخ می کنند که ما سابقا انجام می دادیم . در ایران تمام خانواده ها چنین غذایی می خورند .
هر صبح وقتی زهرا پیاز و سبزی سرخ می کرد , رایحه ی مطبوعی توی خانه به مشام می رسید . او و شوهرش علی که باغبان ما بود , توی اتاق مستقلی در خانه ی ما زندگی می کردند . برخلاف آمریکا که فقط افراد خیلی پولدار می توانند خدمتکار دائمی داشته باشند , در ایران هر خانواده ی متوسطی می توانست از کارگر تمام وقت بهره مند شود . علی و زهرا اهل ده کوچکی در شمال ایران بودند و پیش ما بیشتر پول در می آوردند , تا توی ده خودشان . با اینکه مادر برایشان جای دیگری برای کار پیدا کرده بود , وقتی به آمریکا می آمدیم هیچ کس بیش از آنها گریه نمی کرد . بعد از هفته ها امتحان انواع غذاهای حاضری , کنسرو شده , و کورن فلکس ها , پدر و عمو به این نتیجه رسیدند که تنها غذاهای آماده ی آمریکایی که ارزش خریدن داشتند بستنی , کنسرو لوبیا , و کلوچه ای به نام " چیپس آهوی " بود . بقیه یا زیادی شور بودند , یا زیادی شیرین , و یا صرفا بد .
بعد از این تجربه ی ناموفق , رهسپار کشف سرزمین های ناشناخته ی غذاهای فوری آمریکایی شدند . حوالی خانه مان یک بازار محلی بود پر از اغذیه فروشی هایی که سر مصرف روغن با هم رقابت داشتند . از یک طرف بازار شروع می کردیم و هرچه سر راه بود می چشیدیم . تنها جایی که چشم پوشی می کردیم هات داگ فروشی Der Wienerschnitzel بود , نه اسم قابل تلفظی داشت و نه از سگ خوشمان می آمد , داغ یا غیر داغ .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: